سایت صدف نیوز- شماره مجوز: 83030

زنگ خطر بیخ گوش خبرنگاران هرمزگان

ستیز سیاست با فرهنگ در هرمزگان

 یکی دیگر  از عجایب هفتگانه قشم

ایرج اعتمادی از جمله خبرنگاران فعال مستقر در قشم است؛ سرزمینی که در سال های اخیر با عنوان جزیره عجایب هفتگانه خلیج فارس به ایرانیان معرفی شده است و از سویی دیگر با حضور چالش زای مدیریت دو گانه در این جزیره (فرمانداری- منطقه آزاد) سرزمین عجایب خبری هرمزگان نیز محسوب می شود. با نگاهی به آثار اعتمادی که با رسانه هایی همچون خبرگزاری مهر، هرمزگان نیوز و نشریه صدف همکاری می کند، می توان او را جزو خبرنگاران فعال استان شناخت. اعتمادی در بین فعالان رسانه ای بیشتر به عنوان یک گزارشگر منتقد شناخته می شود، با این حال در آیین گرامیداشت روز خبرنگار در قشم مورد کم لطفی مسئولان این شهرستان قرار گرفت؛ موضوعی که شاید زنگ هشداری برای حیات حرفه ای جامعه خبرنگاران مستقل و منتقد استان، محسوب شود.  یادآور می شود، اتفاق توهین آمیز دیگری نیز چند صد کیلومتر آنسوتر از قشم و در بندر لنگه برای خبرنگار روزنامه صبح ساحل رخ داد و خاطر جامعه خبری استان را از فرمانداری این شهرستان مکدر کرد. در روایتی داستان گونه که ایرج اعتمادی در تقویم خاطراتش نوشته، اشاراتی هم به برخوردهای غیرمحترمانه و شاید هم انتقام جویانه مجموعه مدیریتی شهرستان قشم داشته است که در ادامه می خوانید:

خدایا در شبی که عید مردمان است، دلی را میازار

هفده مرداد روز خبرنگار بود، چون تقارن پیدا کرد با لیالی قدر و شهادت حضرت علی (ع)، جشن ویژه خبرنگاران را در قشم و بندرعباس ۲۲ مرداد سال ۱۳۹۱روز یکشنبه، برگزار کردند.

دیدار دوستان خبرنگار در چنان روزی شاید از شیرین ترین لحظاتی باشد که یک خبرنگار کمتر می تواند آن را از دست بدهد. این شد که محنت راه بندر را به جان خریدم و راهی اسکله سنگی شدم. اسکله، به دلیل شرایط جوّی همچون خیلی اوقات تعطیل بود. در میانه ی ازدحام مسافران راه بجایی نبردم. با حسین فریدونی [سردبیر نشریه صدف] تماس گرفتم، گفتم نمیشه بیام، گفتم با ماشین اگه بخوام دور بزنم، دیر میشه به مراسم نمی رسم. حسین گفت: بیا.

به مهدی دهدار [سردبیر هرمزگان نیوز] هم پیام داده بودم که روز خبرنگار بندرم. زرگر [سرپرست خبرگزاری مهر در هرمزگان] را هم می خواستم ببینم. خالو راشد [طنزپرداز هرمزگانی] هم همینطور خیلی وقت می شد ندیده بودمش و خیلی ها…

سفر دریایی با قایق شوتی با طعم استرس و هیجان

توی همین کلافگی هام سرو کله موتوری را دیدم که پیدا شد، پرسید بندر می ری؟ گفتم آره، با چی؟ گفت سوار شو! سوار شدم. مرا برد جایی دورتر از اسکله. گفت کرایه بده! گفتم بابت چی؟ گفت مسافرکشی می کنم. گفتم مگه قایق نداری نمی خواهی منو ببری بندر؟ گفت نه آقا کرایه بده برم. برگشتم پشت سرم دریا بود. هزار تومان کرایه می خواست پانصد تومان دادم، راضی شد. سلانه سلانه رفتم لب دریا، بالای دیواره بتونی ساحل ایستادم، زیرپایم، دو سه متری پایین تر یک قایق موتوری تکیه داده بود به دیوارهای بتونی و لنگر انداخته بود. ده دوازده نفر مسافر با کلی بار و اثاثیه زیر تیغ آفتاب جمع شده بودند کف قایق، حدس زدم این همان قایقی باشد که می خواهد ما را برساند بندرعباس. از بالا جار زدم یک نفرم، جا دارید؟ گفتند سوار شم. یک پایم را آویختم پایین گذاشتم روی لبه های قایق، یک لحظه احساس کردم پایم دارد سر می خورد، طولی نکشید که میخ شدم روی صندلی راسته ی کف قایق. دور و برم را نگاه کردم، یک لحظه احساس کردم کالای قاچاق که می گویند شاید همین کارتون ها باشد. کارتون ها و گونی های بزرگ… یک کارتونی که ظاهراً سبک تر از بقیه به نظر می رسید و عکس پسربچه ی خوشگلی هم رویش کشیده بودند، درست جلو رویم بود. پسرک می خندید و دو تا دندانش پیدا بود و شیرین می خندید طوری که آدم حظ می برد به آن نگاه کند. روی کارتن به خط انگلیسی نوشته بودند بایبی والکر. نگاهم از روی عکس به دریا سر خورد، دریا هم آنقدرها توفانی نبود، اینرا پرسیدم که گفتند هوای بندر خرابه! وسط های دریا بودم که فهمیدم خیلی هم خرابه، آن وقت بود که نه راه پس داشتیم و نه پیش. ناخدا پشت موتورِ قایقش نشسته بود گاز می داد، یکی هم سر قایق را بسته بود به بند بلندی و جلوی همه ی ما ایستاده بود. موج های سنگین را که می دیدم، پشیمان شدم از راهی که آمده بودم ولی کاری نمی شد کرد. نگاهم را سراندم کف قایق، گونی پاره پوره ای را دیدم که چیزی شبیه رنگ های نارنجی جلیقه از درزهایش پیدا بود، هر لحطه منتظر بودم ناخدا بگوید سر این گونی را باز کنید و جلیقه ها را بردارید. موج ها هر لحظه سنگین تر می شدند. اضطراب را می شد از چهره تک تک مسافران خواند. همه سکوت کرده بودند مگر بغل دستی من که چند بار این سکوت را با این جمله شکست … شناورهای بزرگ آوردند که مردم راحت باشند، ولی مردم را گرفتار کرده اند… چند بار این را گفت و من فقط صورتش را نگاه کردم و هر بار لبم را ورچیدم. صدای باد و موج و صدای موتور قایق به حدی زیاد بود که مجالی برای حرف زدن نمی گذاشت وانگهی وقتی آدم خیلی حرف ها توی دلش تلنبار شده، کمتر رغبت می کند وارد بحث شود آن هم در شرایطی که هر لحظه احتمال غرق شدنمان می رفت.  دلم از اینجا پر بود که چند روز پیش در فرمانداری مراسم تجلیل از خبرنگاران، فرماندار برگزار کرده بود و  اسم مرا که کمافی السابق در لیست خبرنگاران قشم بوده، به طرزی مشکوک از لیست خط خورده بود. دلم نه از بهر خودم بلکه از بهر آن خبرنگار جوانی که ممکن است بر این رسم نو، روزی شکسته شود، می شکست. توی این فکر بودم که با تبدیل مدیریت ارشاد به مدیریت ویژه منطقه آزاد، تداخل امور فرهنگی شهرستان با امور سیاسی بی شک عرصه را بر اهالی فرهنگ، رسانه و هنرمندان تنگ خواهد کرد… صدای مسافر بغل دستی حواسم را پرت می کرد، می گفت: منطقه آزاد با این در آمدش…دارند با جان مردم بازی می کنند…

لابد او خیلی ترسیده بود. حالا ترس از واژگونی قایق در یک قدمی همه مسافران بود. چهره ها را یکی یکی نگاه کردم. نگاه ها همه به موج های بلند خیره شده بود. قیافه بعضی از مسافران مثل قیافه آدم هایی بود که قبلاً در دریا غرق شده بودند و من آن ها را می شناختم. هر لحظه منتظر بودیم یکی از این موج ها قایق ما را واژگون کند، من هم نگاه می کردم تا ببینم کدام یک از این موج ها می تواند حامل پیک مرگ ما باشد. در هر کج شدن قایق، امیدی به راست شدنش نمی رفت، قایق داشت روی موج بازی می کرد و ناخدا گاهی گاز می داد و گاهی سرعتش را کم می کرد، دلیل این کارهایش را نمی فهمیدم. ملوان هم طنابش را محکم گرفته بود و با سر قایق روی انبوه موج بازی می کرد.

صورت ناخدا را هی نگاه می کردم می خواستم اضطراب را در چهره اش ببینم ولی اثری از آن نمی یافتم. و هی  ملوان را…  منتظر بودم هر لحظه یکیشان بگوید جلیقه ها را تن کنید عکس روی بایبی والکر بدجوری دلم را مالش می داد. شبیه بچه ام بود، قد خودش بود با لبخندی که روی لب داشت عینهو بنیامین بود که با من حرف می زد می گفت: بابا چرا با شوتی ها اومدی…

چرا اسم مرا خط زدند؟

تازه به یاد صادق هدایت افتادم که چرا ازدواج نکرد، و حالا بعد این همه سال به این فکر افتادم که یک نویسنده بهترش آنست که ازدواج نکند، چون در این تلاطم روزگار، در پس هر کمینگاهی خطری تهدیدش می کند. و چه تقارنی است که امروز وسط دریا به این فکر افتاده ام که چرا اسمم از لیست خبرنگارانی که قرار بود هدایا بگیرند و تجلیل شوند، خط خورد. و هنوز پاسخی نگرفته ام. خیلی دوست دارم از فرماندار بپرسم چرا اسم مرا خط زدی؟ من که جز از منافع مردم و مصالح کشورم چیزی ننوشته ام، نه تنها در حرفه ی خبرنگاری ام در قشم، بلکه در چندین و چند جلد کتاب اعم از رمان ها، داستان ها و کتاب های کودکم، و هم سایر مطبوعات که در شانزده سال گذشته تاکنون نوشته ام، اثری از سیاسی کاری در آثارم دیده نمی شود. خوشایند من آن بود که یک مسؤول فرهنگی شهرستان با دلیل و مستندات این کار را می کرد و نه یک مسؤول سیاسی. شنیده ام گفته اند کار من در قشم کمرنگ بوده است و اعتمادی خبرنگاری است که به چشم نمی آید، حالا من تحلیلی بر این دو جمله آخر نمی نویسم بهتر است مردم قشم و سایر خوانندگان مقالات و گزارش هایم در هر جایی که هستند، خودشان قضاوت کنند، شاید با یک نظرسنجی معلوم بشود. با همه این اوصاف، آیا پس از تبدیل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی قشم، به مدیریت ویژه منطقه آزادی ها، باید منتظر برخوردهای سیاسی با اهالی رسانه باشیم؟

موج ها، باد و تیغ آفتاب نمی گذاشت به چون و چرایی این قضایا فکر کنم، وانگهی احتمال غرق شدنمان هم خیلی زیاد بود. خودم را آماده کرده بودم برای یک شنای سنگین. شاید با یک شنای آنچنانی می توانستم خودم را به کشتی هایی که ظاهر نفت کش ها را داشتند و بعضاً ماشین بارشان بود و جای جای دریا ایستاده بودند و یا در حال حرکت بودند، برسانم. ولی نگران موبایلم بودم، کلید خانه هم توی جیبم بود و ته جیبم یک فلش مموری… اینها را نمی شد کاریش کرد، حتماً خیس می شدند و از کار می افتادند. اما  وقتی به این فکر می افتادم که قرار است خودم را از مرگ نجات بدهم می گفتم این ها را بی خیال، خودت را نجات بده و هی چشم می دوختم به عکس روی بایبی والکر… یک لحظه دست کردم موبایلم را در آورم پیام بفرستم به خبرنگارای همکارم، و بگویم که احتمال غرق شدنمان خیلی زیاد است، بگویید ناجی را بفرستند. یا حداقل خبر مرگمان را بزنند. اما زود منصرف شدم گفتم ول کن این حرف ها را، هنوز که طوری نشده، بهت می خندند… ناگهان به فکر راشد افتادم که اگر غرق شدیم حتماً شعری برایمان خواهد سرود، فکر نمی کنم راشد اهل تراژدی باشد، اما اینکه چطوری به زبان طنز خبر مرگ ما را خواهد نوشت، نمی دانم. اگرچه می دانم زندگی اش بیشتر با تراژدی گذشته است تا طنز… می گویند بیشتر طنزنویسان جهان اینجوری اند، حالا راشد را، خوب است از خودش بشنویم. ترس مرگ از یک طرف و شوق دیدار دوستان هم از سویی، تیغ آفتاب هم بود و باد، که موهایم را سیخ سیخ کرده بود این را زمانی فهمیدم که با مهدی دهدار در بندرعباس روبوسی می کردم، پرسیدم، جایی هست آب به سر و صورتم بزنم. مهدی بی توجه به این موضوع مرا برد به چند نفر که آن طرف تر ایستاده بودند معرفی کرد. حامد تهمتن از بچه های هرمزگان نیوز و ارمغان بندر بود. خلیل درخورد سردبیر ندای هرمزگان را هم دیدم. و چند عزیز دیگر…

باد بود ظاهراً که مرا از وسط دریا به سالن انداخت؛ برگردم به قایق، اگرچه دلهره ها زیاد بود، ولی کم کم از پشت غبار سنگینی که آسمان را گرفته بود، ساختمان های بندر پیدا شد و این نه تنها باعث شادی من که همه را مسرور کرد. ناخدا نفری ده هزار تومان کرایه گرفت و ما را خالی کرد! ده هزار توان اما حلالش باد که الحق با جان خودش بازی می کند ولی چه کند این ناخدای زحمتکش بندر که پس از آن واقعه تلخ، راه را بر امرار معاشش بستند. و خیلی ها چون او، امروز در قشم و بندر و هرمز راهی جز قاچاق کالا و انسان ندارند. نه شاید، که حتم دارم هر یک از این ناخداها عکسی چون روی بایبی والکر چشم به راهشان دوخته است، اگرچه خودشان هم می دانند ولی چاره ای جز این نیافته اند، عکس بایبی والکر هم دندان در آورده است و نان می خواهد. بارها در گزارش ها و خبرها نوشته ایم که برای امرار معاش این قشر زحمتکش چاره ای باید اندیشید. و شاید چنین و چنان گزارش هایم باعث شد که نامم از لیست خبرنگاران قشم خط بخورد. و خیلی گزارش های دیگر از مردم قشم نوشتیم که سوگند می خورم نیّتمان جز منافع مردم و مصالح کشورمان نبود و اگر بر این جرم، حالا ما را از در می رانند، راستش شیرین ترین پاداش ما هم همین است نه انواع کارت های هدیه و کادو و لوح یابود که امید است خداوند در لیالی قدر این لوح یادبودها را برای من و همه خبرنگاران هرمزگان که در سخت ترین شرایط قلم می زنند، بنویسد.

استقبال در بندرعباس با شاخه گل و دیدار یاران

پای به سالن برق منطقه ای بندرعباس که گذاشتیم با یک شاخه گل و یک پکیج به ما خوشامد گفتند. چشمم به حسین افتاد که داشت لبخند می زد، به طرفم آمد و روبوسی کردیم. حسین مرا برد ردیف های جلو، درست جایی که راشد انصاری کنار برادرش نشسته بود. با راشد هم احوالپرسی کردیم و همانجا نشستم تازه فهمیدم که چقدر این صندلی با صندلی قایق فرق دارد. ده دقیقه بعد مراسم شروع شد توی این فرصت با راشد خوش و بش کردیم و از خیلی چیزها حرف زدیم. ارمغان بندر را که نمی دانم کی بهم داده بود صفحه خاطرات و خطرات خبرنگاران استانش را باز کردم، راشد گفت: نصف شب مهدی زنگ زده بود که خاطره می خوام منم نفهمیدم چی نوشتم. بنظرم شکسته نفسی می کرد چون بعد خواندم، جالب بود. گفتم منم همینطور…چند سطر از خاطرات مهدی دهدار را که خواندم چشمم به اسم جلال رفیع افتاد که مهدی به جلال استناد کرده بود، خیلی برایم جالب بود که مهدی با این جوانی اش، جلال رفیع را از کجا می شناسد، دست گذاشتم روی اسمش و به راشد نشان دادم، راشد هم تعجب کرد و گفت: فکر می کردیم خودمان فقط می شناسیمش… جلال رفیع از خانواده نشریات اطلاعات بود و هم برادر محمد جواد رفیع و رضا، روزنامه نگاران مطرح کشور، که سال های دهه هفتاد من و راشد که هنوز خیلی جوان بودیم در مجله جوانان امروزشان مطالبی می نوشتیم. جلال را یادم هست وقتی با انبارداران رفته بودیم جشنواره مطبوعات سال ۷۸ یا ۷۷ درست یادم نیست، دیده بودم؛ به نظرم معرفیش کرد و گفت مشاور مطبوعاتی رئیس جمهور… همان روز یادم هست مهاجرانی را در مجلس استیضاح می کردند و پخش مستقیم رادیو از توی بعضی غرفه ها شنیده می شد و هم واکنش طرفداران و مخالفانش، برای من که رفته بودم تهران این واکنش ها خیلی جالب بود، بگذریم.

حکایت حرف های خوب و آدم های خوب

مراسم پاسداشت خبرنگاران هرمزگان با تلاوت قرآن شروع شد. مجری ظاهراً خیلی ادبیاتی بود و البته کارش را خوب اجرا کرد. شیززاد عزتی رییس خانه مطبوعات استان صحبت های خیلی خوبی کرد. استاندار هم حرف های خوبی زد و بعد هم مدیرکل ارشاد، فضا، ظاهراً فضای خوبی بود، می شد شور و نشاط را در همه خبرنگاران و مدعوین دید. پور اشرف [مدیر روابط اسبق عمومی منطقه آزاد قشم]  را هم دیدم سمت راست ما ردیف جلو نشسته بود. خیلی ها را دیدم… امیر توانگر [خبرنگار خبرگزاری فارس] را هم وقتی می رفت لوح بگیرد دیدم. افطاری مان زولبیا و بامیه و ماست و خرما بود. وقتی می رفتیم طرف سالن غذاخوری راشد گفت: تو داستان نویس هستی اما گزارش های خوبی هم می نویسی گزارش ها و یادداشت هایت باید مقام بیاورد، می خواستم جریان لیست سیاه فرمانداری قشم را برای راشد تعریف کنم که دیدم حسین فریدونی صدایم می کند و رفتم کنار حسین سر میز افطاری نشستم. حسین اعتمادی را هم همانجا دیدم، حسین فریدونی گفت: صفحه آرایمان است. راستش تا حالا این همکار زحمتکشمان را ندیده بودم. خوشحال شدم.

بعد از این، امیر فخری [عکاس خبرگزاری ایسنا] را دیدم با سید علوی[مدیرمسوول هرمزگان نیوز و ارمغان بندر]، فخری قیافه اش خیلی عوض شده بود، بزنم به تخته جوان تر شده بود، راستش همدیگر را نشناختیم. مهدی بود که صدا می زد امیر، ایرج اینجاست… چقدر خوشحال شدم از دیدارش، حسابی همدیگر را بوسیدیم. امیر یک جمله از راشد انصاری گفت و خندیدیم، گفت یادته! وقتی سال ۸۸ رفته بودیم دره ستارگان قشم و راشد می خواست آنجا را به محمدعلی علومی معرفی کند. علومی از تهران آمده بود بندر برای نکوداشت راشد، آیینی که سال ۸۸ از سوی جهاد دانشگاهی برای راشد گرفته بودند. فرداش رفته بودیم قشم و یادش بخیر چقدر خوش گذشته بود.

فرمانداری اسم مرا خط زد، منطقه آزاد دعوت کرد؟!

با حسین خداحافظی کردیم و چند نسخه نشریه صدف را هم گرفتم. و همینطور ارمغان بندر که همه را با خودم آوردم قشم. با ماشین امیرفخری و ویراژهایی که توی خیابان های بندر می داد به الحمدالله سالم رسیدیم طرف های دفتر ارمغان بندر، و بعدش فخری مرا برد اسکله، بعد از خداحافظی تنها شدم. و یادم آمد که اسمم را از لیست خبرنگاران قشم خط زده اند. توی قشم آن شب هم از سوی منطقه آزاد مراسم تجلیل از خبرنگاران و ضیافت افطار بود. از روابط عمومی منطقه آزاد هم یک ساعت قبل از اینکه بیایم بندر، نقی زاده زنگ زده بود و ظاهراً دعوتمان کرده بودند، ولی من که می دانستم اسمم از لیست خبرنگاران خط خورده دیگر دلیلی نمی دیدم در چنان مراسمی حضور بیابم. عجیب اینجاست که از منطقه آزاد دعوت می شوم و از فرمانداری خط می خورم در حالی که همه به زعم خود مرا به عنوان منتقد منطقه آزاد می شناسند و هم سو با ادارت دولتی و مسؤولین شهری، اما این چه شده است که چنین آمده است! آیا این، آن دستی نیست که از آستین فرمانداری بیرون آمده است؟ در مراسم آن شب قشم نیز ظاهراً پکیچ هایی از سوی منطقه آزاد که حتماً اگر می رفتم لابد کوتاهی نمی کردند، به خبرنگاران داده بودند. چون رسماً دعوت شده بودم. ولی کارت های هدیه ای که مسئولین ادارات و مسئولین شهری با هماهنگی فرمانداری به خبرنگاران تقدیم کرده اند، لابد محروم می شدم، و چه نیک اتفاقی، که نرفته ام وگرنه شاید کمی تا قسمتی مثلاً تحقیر می شدم و لابد اعتماد مسئولین شهری و ادارات دولتی هم اگر چیزی در این آشفته بازاری که ذکرش رفت، مانده باشد، از دست می رفت. جالب اینجاست که یکی از مسؤولین شهری شخصاٌ با دست خودش خواسته در همان مراسم کارت هدیه اش را به خبرنگاران تقدیم کند و اگر مرا که خیلی ها به زعم خود همسوی با جامعه محلی قشم می شناسند، در آن لحظه آنجا بودم و از سوی مجری برنامه اسمی از من برده نمی شد، شاید برای خبرنگاری که به اعتقاد خوانندگان حرفه ای رسانه های استان، و همچنین خبرنگاران مطرح استان و مردم قشم، به عنوان یک خبرنگار فعال مردمی می شناسند، گران تمام می شد.

حسین فریدونی - خبرنگار

حسین فریدونی – خبرنگار

برای نویسنده شدن باید هفت کفش آهنی را پاره کنی!

یادش بخیر، محمدعلی علومی را می گویند استاد داستان نویسی ایران است. هفده سال قبل، فکر کنم حدود سال های ۱۳۷۴ یا ۷۵ بود، به من و خیلی از نویسندگان تازه کار که با وی در ارتباط بودند، می گفت: نویسندگی، آدم را با دنیای سختی روبرو می کند، از تحقیرها و تهمت ها و خیلی چیزهای دیگر برایمان می گفت و ما نمی فهمیدیم یعنی چه، می گفت در این راه، خیلی خارها، باید به تن مالید، باید آمادگی مواجهه با هر مشقتی و برخوردی را از طرف جامعه داشته باشید اگر می خواهید نویسنده شوید… علومی می گفت اگر می خواهید نویسنده شوید باید هفت کفش آهنی را پاره کنید! و من امروز فکر می کنم بعد از نوشتن شانزده جلد کتاب، و بسیار مقالات، بعد از هفده سال، دو جفت از این کفشهای آهنی را ، در شبی که مراسم روز خبرنگار در قشم برگزار شد، پاره کردم.

 

بازدیدها: ۴۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *