سایت صدف نیوز- شماره مجوز: 83030

Category: یادداشت ها و مقالات

پل خلیج فارس، توپ طلایی حامیان رئیس جمهور

پل خلیج فارس

پل خلیج فارس

دولت دهم رو به پایان است و کمتر از یک سال دیگر به پایان دوره ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد مانده است؛ احمدی نژاد شاید تنها رئیس دولتی بود که در این سال ها با هجمه های تبلیغاتی زیادی در جهت مخالف از سوی کسانی که شاید سابقاً انتظار نداشت همراه شد و یا حداقل دور دوم دولتش را با هجمه های سنگین مخالفانش از درون نظام و گروه های اپوزسیون آغاز کرد.

 شاید آشفتگی های اقتصادی و مدیریتی بسیاری هم در این دو دوره ریاست جمهوری شاهد بودیم. واکاوی آن که این آشفتگی ها را می توان به پای دولت نهم و دهم نوشت یا معلول شرایط سال های پیشتر است مبحثی است که در این یادداشت نمی گنجد. هرچند در آینده بسیاری از تحلیل گران از برخوردهای قاطع سازمان بازرسی کل کشور در این دوره بسیار یاد خواهند کرد.

اما مردی که توانست زیر فشارهای احزاب مخالف داخل و خارج برنامه هایش را کمابیش به هر شکل، پیش ببرد، در تمام این سال ها محمود احمدی نژاد بود.

احمدی نژاد می توانست تبدیل به اسطوره شود اگر بر لایه های مدیریتی زیرین و میانی می توانست کنترل بیشتری اعمال کند. ولی آنچه شواهد نشان می دهد همراهان دولت، و هم حزبی هایش در لایه های مدیریتی مختلف، این فرصت را از احمدی نژاد دریغ کردند. شاید بتوان گفت طرح های عمرانی، بهداشتی درمانی و اقتصادی دولت در اقصی نقاط کشور حتی  شهرستان های کوچک کاملاً مشهود است. اما غالباً طرح ها به شکلی بوده است که حامیان دولت با اغراق به آن نگاه کرده اند و مخالفان نیز از پسِ هر طرحی ناکامی هایی را جستجو و بزرگ کرده اند.

اگرچه واقعیت ها خبر از برخی خدمات ماندگار دارد. برخی از این طرح ها همچون مسکن مهر را حتی اگر از زاویه مخالفان دولت نگاه کنیم شاید به عنوان یک نقطه عطفی در تمام سال های بی مسکنی اقشار ضعیف جامعه و مافیای مسکن در ایران قبل و بعد از انقلاب اسلامی، به حساب بیاید.

احمدی نژاد تقریباً این مافیا را در هم شکست و معضل مسکن را تا حدودی حل کرد و قیمت مسکن اگر به تناسب سایر موارد ارزیابی شود می توان گفت قیمت ها را در این بخش تا حدودی مهار کرد.

او طرح ها و برنامه هایی را پایه گزارد که احزاب مخالف اگر در انتخابات آینده مجالی برای رقابت یافتند و احیاناً پیروز شدند، ناگزیر از الگوبرداری و پیروی از برخی طرح ها و برنامه های احمدی نژاد خواهند بود. و چه بسا اگر یک سیستم مدیریتی قوی در ریاست جمهوری آینده در کنار ایده ها و برنامه های رئیس جمهور فعلی قرار بگیرد، خواست های واقعی اقشار مختلف جامعه محقق شود.

سهام عدالت نیز اگر به سر منزل مقصود برسد در دوره های آینده همچنان با نام محمود احمدی نژاد در ذهن ها گره خواهد خورد.

طرح جامع ارتباطی خلیج فارس شامل توسعه اسکله کاوه، احداث پل خلیج فارس و بزرگراه از جمله گزینه های تبدیل این مرد به اسطوره می توانست باشد که دوستان همراهش در جزیره قشم نیز، این را از رئیس جمهور دریغ کردند.

این طرح علاوه بر جنبه ملی میهنی آن و منافع سرشار اقتصادی اش، میدان مبارزه ای با آن همسایه ی تازی است که سال ها در این میدان یکه تاز بوده است و مردی چون اسطوره باید می آمد تا تحولی را خلق نماید.

اجرایی شدن این طرح توپی را به میدان احزاب حامی دولت خواهد انداخت که از جنس طلاست. هر چند از سال ۸۹ تاکنون این توپ در حاشیه زمین مسکوت مانده است ولی امروز باید مراقب این توپ باشند چرا که فرصت چندانی تا پایان دولت دهم نمانده است.

اما آنچه از شواهد بر می آید در این بزرگ ترین جزیره خلیج فارس هم، علیرغم توجهات رئیس جمهور، بخت، چندان با احمدی نژاد یار نبوده است. تعلل ها و سوء مدیریت های یاران احمدی نژاد در قشم، گاه و بیگاه رفته است تا دامن احمدی نژاد را هم بگیرد؛ تعدی مجموعه مدیریت منطقه آزاد قشم در سال های اخیر از وظایف و اختیاراتی که قانون به آن محول کرده است، باعث نارضایی عمیق جامعه محلی بوده است. اقدامات غیرقانونی منطقه آزاد در فروش زمین های جزیره، سواحل و تجاوز به حریم شصت متری دریا و بازیافت ساحل برای ساخت و سازهای غیر اصولی، با تحمیل آسیب های زیست محیطی از جمله چالش هایی بوده است که خدمات دولت را تحت شعاع قرار می داد.

عدم شفافیت منطقه آزاد در معاملات مربوط به حراج زمین ها و ساحل های زیبای جنوب کشور، افکار عمومی جامعه را آزرده بود. عدم پاسخگویی سازمان منطقه آزاد قشم به اذهان عمومی جامعه در مورد معاملات خلاف قانون همچون فروش بدون مزایده زمین های فرودگاه قدیم که به نوعی دهن کجی به جامعه محلی، تحلیل گران و فعالان اجتماعی و رسانه ای هرمزگان بود، می رفت تا مهر ماندگار دولت عدالت محور را کم رنگ جلوه دهد.

با این حال اما محمود احمدی نژاد با خیلی از طرح ها و برنامه هایش به اقشاری از جامعه توجه داشت که سال ها چشم انتظار دم مسیحایی بوده اند، احمدی نژاد با سهام عدالت خانواده هایی را سهام دار کرد که به جدّ می توان گفت سابقاً در شرایط خوب معیشتی نبودند و همین طور هدفمندی یارانه ها اگرچه ظاهراً با مشکلاتی توأم شد لیکن هستند کسانی که مشکلات ناشی از هدفمندی یارانه ها تاثیر مستقیمی بر وضعیت معیشتی اشان نداشته و بر عکس از منافع این طرح بهره برده اند.

رئیس جمهور کنونی کشور حتی در بسیاری از موارد موفق شد رضایت باطنی بسیاری از احزاب مخالف را در برخی از اقداماتش به سوی خود جلب کند؛ از جمله این اقدامات اجرای برخی از طرح ها و برنامه هایی بود که از آن یاد شد و در برخی موضع گیری ها از جمله جزایر باعث اتحادی بین تمامی ایرانیان سراسر دنیا شد. برخی از برنامه های احمدی نژاد به نوعی با مصالح ملی میهنی ایران اسلامی گره خورده است که رئیس جمهور آینده ناگزیر از تبعیت از آن خواهد بود. و به همین قدر، کاستی ها را نیز باید ترمیم کرد.

به قلم: ایرج اعتمادی

بازدیدها: ۵

داستان دنباله دار: خدرو پسر ناخدا ابراهیم

خِدرو، پسر ناخدا ابراهیم

نوشته ایرج اعتمادی
قایق موتوری 1

قایق موتوری ۱

آسمان جزیره چون وقت هایی که هوا آرام بود، نبود، یا آن قدر توفانی که گردوخاک پخش می کرد به صورت آدم و باد می پیچید در بادگیرهای خانه و یخ می کرد؛ هوا را یک جوری عجیب غبار گرفته بود؛ سمت دریا، آسمان را که نگاه می کردی رنگ شفق بود، توی این بعد از ظهری داغ جزیره.

زن آمو اسحاق با دخت آمو، همرام بودند می رفتیم بندر، اسکله را بسته بودند، هواشناسی شرایط جوّی را خطرناک اعلام کرده بود.

ناچار بودیم با قایق موتوری برویم. « با پا از گلشهر تا اینجا یک نفس آمدیم» این را دخت آمو گفت، وقتی می خواست بنشیند توی قایق. من هم یک جورهایی راضی نبودم زیبا را پیاده بیاورم تا اسکله، اسکله را بسته باشند تا چند صد متر آن طرف تر برسیم به قایق شوتی ها، زیبا آرنجش را هی بزند پهلوی زن آموم و زن آمو اسحاق نق بزند که یک سکه ی سیاه ته صندوقچه ندارد.

بین راه هم زن آموم چند بار این را گفته بود؛ یکبارش وقتی که چشمم میخ شده بود گوشه ی ساحل، زن آمو هم نگاه کرده بود.

زن آمو، عمیق نفس کشیده و زل زده بود تو چشم های من؛ تازه زن آموت شده بودم، یه روز منو برد دور جزیره چرخیدیم، آموت می گفت: فاطمه نساء نگاه کن کار من همینه، جزیره اونقد ساحل داره که تا عمر داریم دستمان پیش کسی دراز نباشه.

آن روز زن آمو حرفش را ادامه نداد و برید. خیلی وقت پیش اما، به من گفته بود که به تمام پهنای صورتش لبخند زده بوده؛ لبخندی که با قطره های شادی اشک، همراه بوده است.

حالا اما نگفت و باز، عمیق، نفس کشید.

و حالا، هنوز صدای نفسش را می شنیدم؛ یک پهلویش من نشسته بودم و پهلوی دیگرش زیبا. دلم خیلی می خواست جایشان را عوض می کردند! ولی نمی شد؛ و اگر می گفتم، لابد می گفت: آموت راضی نیست زیبا بگیری!

آموم گفته بود برای چوک جزیرتی کار نیست، مگر دوبی!

دوبی را هم سپرده بودم دست علی دل حمید. بعد از آن همه اتفاق، دیگر نمی خواستم با شوتی ها  بروم.

سمت راست من تا آخر چند تا سرحدی نشسته بودند و چشم داشتند بر موج های بلند که هر لحظه هجوم می آوردند قایق را واژگون کنند. از همه بدتر، گوشه ی قایق، دورتر از تیررس نگاه زیبا، یکی چون سگ نشسته بود؛ خدرو، پسر ناخدا ابراهیم. چو افتاده بود توی جزیره که می خواسته دست قولی  ببرد خانه آموم! حالا هم نمی فهمیدم چرا می خواست برود بندر!

چند تای دیگر هم بودند که قیافه شان خیلی خیلی آشنا بود، دو تایشان را ظاهراً جایی دیده بودم یا آشنا بودند… یکیشان مرا یاد دوبی یا عمان می انداخت، یکی هم یاد ساحل وقتی با مادر خلیلو روی تخته سنگ نشسته بودیم و بی بی عالیه چشم به راه خصب دوخته بود، او هم بر تخته سنگی نزدیک ما نشسته بود و سیگار  دود می کرد یا کسی شبیه او بوده، هر چه به مغزم فشار می آوردم، یادم نمی آمد.

سمت راستی های من که قیافه هاشان به چتربازها می برد؛ یکی شان زن بود و لابد زیادی رفت و آمد می کرد که صورتش را آفتاب سوزانده بود و چین و شکن انداخته بود؛ به رنگ سبزه ی مایل به قهوه ای که حالا قطره های عرق از زیر برقع سرخی که بر چشم داشت می دیدم روی این پوست سوخته شیار باز کرده بود و جاری می شد تا چانه و می ریخت توی یقه ی پیرهنش. مردهاشان برخی شلوار کردی پایشان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند تا عرق هاشان جاری شود کف قایق. صورتشان را دستمال های سفید پیچانده بودند طوری که چشم هاشان بیرون بود؛ یقه های پیرهنشان باز بود و عرق از لای موهای حلقه حلقه شده ی سینه شان جاری می شد سوی شکم و ناف هاشان.

 برخی از توفان می ترسیدند و چتربازها لابد نگران جنس هایشان بودند که از بازارهای جزیره خریده بودند، یا امانی می بردند بندر تحویل دهند یا شهرستان.

اضطراب چون بختک افتاده بود بر چین و شکن پیشانی آدم ها و قایق چون رقص دولفین های جزیره هنگام، روی موج بازی می کرد.

زیرچشمی جایی را که خدرو نشسته بود نگاه کردم، هر چه به مغزم فشار می آوردم مسافرهای بغلی اش را نمی دانستم کجا دیده بودم.

خدرو بیشتر دریا را نگاه می کرد تا سوی ما؛ نمی دانم زیبا و یا زن آمو را می شناخت یا زده بود کوچه علی چپ. خیلی دوست داشتم بدانم می رفت بندر پی چه کاری؟!

زیبا عبای سیاه پوشیده بود و جلو صورتش را  نقاب عربی، طوری که دو تا چشمش پیدا بود، زن آمو برقع سنتی جزیرتی ها، با یک چادر خاکستری بندری.

بدیش اینجا بود که زن آمو عمه ی خدرو می شد؛ شاید هم شناخته بود و چون من همراهشان بودم، دلش را نداشت نزدیک شود؛ خفه ش می کردم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد، سرش را می بردم زیر آب، تا خفه نمی شد، ولش نمی کردم. یادم هست مدرسه که بودیم همیشه از یک جایش خون می آمد، عبدل هم دوره مدرسه هیچ گاه دل خوشی از خدرو نداشت.  خدرو اول های پاییز که مدرسه باز می شد می رفت روی نیمکت بغل عبدل می نشست ولی عبدل می آمد جایش را با بغل دستی من عوض می کرد و تا آخر سال پهلوی من بود.

اگرچه ما بیشتر عمرمان رفیق بودیم. ولی خدرو تازگی ها نامردی کرده بود؛ از همان بچگی ها، ما یک اختلاف اساسی داشتیم، آن هم مربوط می شد به نوع نگاهی که به خانه آمواسحاق داشتیم. تا راهنمایی با هم بودیم و بعد ول کرد، رفت روی دریا، با اتوبوس دریایی باباش کار می کرد. اتوبوس های دریایی را هم گفتند استاندارد نیست و تعطیل شد و خدرو «نون بُر» شد، کمرش شکست؛ مادرش می خواسته دست قولی ببرد خانه آموم که اینطور شد. آموم هم چون دیده بوده دستش جایی بند هست، داشت راضی می شد، تا اینکه خدرو بیکار شد و آموم امروز و فردا کرد و دست قولی ها را نبردند، زیبا هم یک جورهایی حالی خانواده ش کرده بود که خدرو را نمی خواهد.

این قایق ها را هم ممنوع کرده بودند، ولی هر روز با کلی بار و مسافر می روند و می آیند. ملت می خواهد نان بخورد، گناه دارد، حالا یک خدرو را من چشم دیدنش نداشتم، روزنامه ها نوشته بودند دویست تا ناخدای قشمی بیکار شده اند. و کلی ناخدا و جاشو هم توی بندر. روزهای توفانی حسابش جدا بود مثل حالا که ما وسط دریا بودیم و خیلی هم می ترسیدیم، حالا مرگ را در چند قدمی خودم می دیدم. ریسک بین مرگ و زندگی بود.

یک لحظه برگشتم سمت ناخدا، خیلی دوست داشتم یک ذره اضطراب را توی صورتش ببینم که ندیدم؛ با اطمینان خاطر گاز می داد و لبش را سخت به هم فشرده بود، و حتی چین های بین دو ابرویش که پر بود،  و پیشانی اش، ولی اضطراب، نه!

قایق را هی بلند می کرد و محکم می زد بر سینه ی آب، دلمان می ریخت و نفسمان  قطع می شد، ضربه ی دریا شدید بود.

یکی هم جلوی همه ی ما ایستاده بود؛ با بند بلندی که سر قایق را به آن بسته بود، قایق را هی بر سینه ی امواج می لغزاند، طوری که سرمان گیج می رفت و ته دلمان را مالش می داد.

مسافرها را یک به یک شمردم، با ناخدا و جاشو هفده تا بودیم. تازگی ها، هفده وسط دریا عدد نحسی بود. یک بهمن هفده تا از هموطن های ما توی این دریا و شاید همین قایق غرق شدند. حالا هم چند روزی بود که دریا آرام نداشت. باد می پیچید توی چادر زن های مسافر و پت پت صدا می داد و هم موها را و پیرهن های گشاد مردها. اسکله را برای همین بسته بودند؛ روزهای توفانی شناورها مسافر نمی بردند. و خیلی ها چون ما که کارهای واجب توی بندر دارند ناچارند با شوتی ها سفر کنند.

وقتی می خواستیم سوار قایق شویم این را به زیبا گفته بودم که اگر نه محض خاطر آموم بود صدسال توی این هوا نمی آمدم دریا. ولی خدرو را نمی دانستم می رفت پی چه کاری؟ زیبا با چشم های سیاهش که از نقاب پیدا بود زل زده بود توی صورتم؛ شاید می خواست بگوید بابام این محبت ها را باید ببیند. ولی محبت اصلی را خجی دخت آمواسحاق کرده بود با شوهرش جاسم و پسرش که از دوبی آمده بودند. زیبا گفته بود چوکِ گپِ خجی پانزده سال دارد. خجی، وقتی هنوز بچه بودیم زن یکی از طایفه های زن آموم توی دوبی شده بود، جاسم؛ جاسم را می گفتند توی دوبی درجه دار است. یادم هست تابستان عروسی کردند من تازه سوم دبستان را خوانده بودم می رفتم کلاس چهارم. بعد از پانزده شاید شانزده یا هفده سال توی دوبی خجی را دیدم. او هم شنیده بود که قراره زیبا را بگیرم و خوشحال شده بود. ولی مشکل اصلی آموم بود. آموم می گفت برای چوک جزیرتی کار نیست، مگر دوبی… این حرف برای آموم و خیلی از جزیرتی ها چون یک ضرب المثل قدیمی بود طوری که همه باور داشتند تحت هیچ شرایطی و موقعیت زمانی، برای چوکُن کار نیست. از این حرف های آموم بود که دلم خبر می داد آمو نظرش به خدرو مثبت است.

حالا اما برای خدرو هم کار نبود؛ اتوبوس های دریایی را گوشه ی ساحل، با زنجیر قفل کرده بودند و خدرو «نون بر» شده بود. چند سال قبل که از زخم زبان های آموم دلم گرفته بود، قصد کردم بروم دوبی، وردست علی دل حمید کار کنم، علی دل حمید می گفت به ایرانی ویزا نمیدن ولی قاچاقی می تونی بیای، با شوتی ها.

بیچاره علی دل حمید، خلیلو را هم سپرده بود دست من، پول ما دو تا را خودش حساب کرد، گفت میای کار می کنی ازمعاشت کم می کنم. جزیرتی ها چهارتا بودیم خدرو هم بود و چوک ناخدا احمد، بقیه سرحدی بودند، دخترهای سرحدی هم بینشان بود.

صدای زن آمو حواسم را پرت می کرد، می گفت: دریا تیفونیه، بگو جلیقه ندارند تن کنیم؟ دور و برم را نگاه کردم گونی پاره پوره ای را زیر بار چتربازها، جایی که سایه افتاده بود، دیدم که رنگ نارنجی جلیقه از درزهایش پیدا بود. رو کردم به ناخدا که بگویم جلیقه بدهد ولی بار چتربازها را نمی شد توی این وضعیت کاریش کرد. توی این کج و راست شدن های قایق کی می شود این قدر بار جابجا کرد، لابد به زور چپانده بودند.

برگشتم سوی زن آمو که بگویم اگر لازم شد، ناخدا خودش جلیقه ها را می دهد. هنوز حرفم را تمام نکرده بودم، خدرو چون سگ پرید وسط، و رخ به رخ زن آمو ایستاد، گفت: ها عمه جلیقه می خواستی… و صدا زد: هی ناخدا…

نامرد، حواسش به تمام حرف های ما بوده!

زن آمو گفت: تو هم اینجایی خدر!

–         ها عمه، میرم شب پهلو خالو اسحاق بخوابم.

زیبا یک لحظه برگشت و خدرو را نگاه کرد، نگاه غیظ آلود مرا هم دید. تا خدرو خواست برگردد سوی زیبا احوالپرسی کند، دخت آمو رویش را سمت دریا کرد.

خفه ش می کردم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد. هنوز دستش توی دست زن آمو بود که گفت: جلیقه بیارم؟

زن آمو نگاهی به من انداخت و نگاهی به زیبا که هنوز دریا را نگاه می کرد.

–         جلیقه نمی خوام عمه جان، اگه لازم شود ناخدا می دهد، خدر برو سر جات…

این یک جمله ی آخر زن آمو که هشداری بود، شصت خدرو را باخبر کرد.

خدرو برگشت، ولی تلاطمی که ضربه های دریا بین مسافرها انداخته بود، باعث شده بود جایش را از دست بدهد. ولی نامرد خدرو، یک فضای خالی چند وجبی یافت و پهلوی یک زن نامحرم نشست. جایی که درست رو به روی زن آموم بود. مرد پیری آنجا بوده که این فاصله را حفظ کرده بود. زن سرحدی کیفش را فرو کرد پهلویی که خدرو نشست. زن آموم چشم غره ای به خدرو رفت و چیزی نگفت. بغل زن سرحدی یعنی جلوی زیبا دختر بچه ای با عروسکش نشسته بود.

خدرو گفت: قصد کرده م امشب پهلوی خالو اسحاق بخوابم. آموی مرا می گفت. هیچ کاره ش بود، فقط شوهر عمه ش می شد و همین طوری خالو خالو می کرد تا خودش را توی دلش شیرین کند …

ولی کور خوانده است.

زن آمو سرش را زیر انداخته بود، نمی خواست جواب خدرو را بدهد، قبلاً هم یک بار گفته بود.

و حالا شاید بیشتر از هر چیزی به فکر آموم بود که آیا جان سالم در می برد! شاید هم نگران موج هایی بود که هر لحظه تندتر و بلندتر تا لبه های قایق سر می کشیدند و زن آموم هی می گفت دریا ضربه دارد.

 خدرو، این را که دید حرفی نزد.

موج و توفان نه فقط زن آموی من که همه را نگران کرده بود. و من چشم بر دریا دوختم، پهن بود و وسیع و نفت کش ها را نگاه کردم که جای جای دریا « باز ایستاده» بودند و کشتی هایی که ماشین بارشان بود. قایقمان، اگر واژگون می شد می توانستم با یک شنای سنگین خودم را تا نفت کش ها برسانم. برای زن آمو و دُخت آمو هم فکرهایی کرده بودم. و لیکن، هر بار که پی اضطرابی، صورت ناخدا را نگاه می کردم، هیچ تزلزلی در اراده ی ناخدای بندر نمی دیدم و این قوّت قلب ما بود که زن آمو را دلداری دهم و بگویم ناخدا بر کارش مسلطه.

صورت زن سرحدی پر از اشک بود یا عرق، گاهی با لبه های چادر سیاهش، گوشه ی چشمش را پاک می کرد شاید از اشک، نمی دانستم. عروسک روی پاهای دخترکش خواب رفته بود و زیبا خیره بر آن، تا عمق دنیای دخترک رفته بود. دنیایش را می شد در چشم های عروسکش دید، او را که هنوز بغلش می کردند و چون عروسک نازش را می خریدند، یک دستش را چنگ زده بود بر جامه ی مادرش و می ترسید دریا را نگاه کند، چون زیبا که نمی خواست حالا خدرو را که یک متر آن طرف تر پهلوی زن نامحرم نشسته بود، ببیند؛ عروسکش را ولی سخت چسپیده بود که مبادا موج هایی که حالا کف کرده بودند و می خواستند از لبه های قایق که هی زیر و بالا می شد، بپرند تو و عروسکش را با خود ببرند و لابد ماهی ها بگذارند روی بالشان بردارند برای بچه هایشان؛ تمام ترس دخترک شاید همین بود.

 نمی دانم و شاید زیبا هم این طوری بود یا روزی و روزگاری چنین بود چرا که هیچ کس جرأت نمی کرد به عروسک و اسباب بازی هایش دست بزند. جز من که هر وقت می رفتم خانه آمو، وسایلش را پخش می کردم توی اتاق ها و کف حیاط، برای من یک نوع بازی بود، ولی زیبا گاهی موهایم را چنگ می زد، نفرینم می کرد و چغلی ام را می برد پیش زن آمو.

چه کسی آن روزهای بچگی جرأت داشت تو چشم های زن آمو نگاه کند، انگار قد زن آمو آن روزها خیلی بلند بود، کشیده و لاغر اندام بود مثل حالا نبود، حالا انگار کوتاه  شده بود، حالا چاق و سنگین شده بود؛ زن آمو دنبالم می کرد… می دویدم توی حیاط، اتاق به اتاق… و آخرش می رسیدم بن بست…گوشم را می گرفت و می پیچاند و تا گریه نمی کردم ول نمی کرد. و بعد انگشتش را می گذاشت روی بینی و اخطار می داد که آخرین بارم باشد. تا یکی دو ساعت نمی خواستم چشم زن آمو را ببینم، قهر می کردم و می رفتم جلوی در حیاط، جایی که بر به خانه ی ناخدا احمد بود و روی سنگی می نشستم. تا وقتی زیبا می آمد سراغم و می گفت: بیا بازی، این دفعه دعوا نکنیم. و من اولش می گفتم قهرم… پا تو خونه تون نمیذارم. زیبا با غیظ می گفت: پس چرا جلوی خونه ما نشستی، خب برو از اینجا… می گفتم نشسته م عبدل بیاد، بازی کنیم…

همین کافی بود که اشک زیبا را در بیاورم. با گریه بر می گشت حیاط و می گفت: دلا میگه میرم با چوک ناخدا احمد، و گریه می کرد. آخر هم زن آمو را وادار می کرد بیاید دنبالم. بیشتر وقت ها  خدرو هم بود، بغل مادرش نشسته بود ولی زیبا وسایلش را دست خدرو نمی داد…

عروسک حالا روی زانوی دخترک سرحدی تکان تکان می خورد، و زیبا را که بدجور زل زده بود، و می ترسیدم حالا یا کی از دستش بقاپد. و من غرق روزهایی که زیبا چغلی ام را می برد پیش زن آمو و زن آمو گوش هایم را می پیچاند و بیشتر وقت ها که از قبل زخم شده یا با عبدل یا با خدرو دعوا کرده بودیم، خون می آمد، آن وقت مادرم با زن آمو دعوا می کرد و با قهر از خانه آمو اسحاق می رفتیم. خدرو را بلد بودم چطوری بزنم کف گرگی می زدم خون از دماغش می ریخت پیرهنش را سرخ می کرد. او هم نامرد یاد گرفته بود گوش هایم را چنگ می زد می گرفت و از دو طرف خون می ریخت روی شانه ها و زیر گردنم.

حالا هم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد، از کف گرگی هام استفاده می کردم. زیرچشمی خدرو را که سرش پایین بود، نگاه کردم. و بعد زیبا را که هنوز بر عروسک خیره مانده بود. دخت آمو نگاهم را حس کرد، برگشت و طوری براندازم کرد که فهمیدم لبخندی شیرین زیر نقاب دارد. این را از برق اشکی که توی چشم هایش موج می زد فهمیدم. و حالا اگر زن آمو بین ما ننشسته بود طوری که هیچ کس نشنود درِ گوشش از عروسک هایی می گفتم که چه به روزمان آوردند.

خانه آمو را تازه سیمانی کرده بودند؛ یک گوشه اش را زیبا نوشته بود: دلا چوک محه بلال، کلاس سوم دبستان بلوکی… اگرچه زیبا، اول اعتراف نکرد که خودش نوشته ولی از خطش معلوم بود او «دال» و «ر» را مثل هم می نوشت به قول خودش می گفت: کشیده ای است چون معلم ها می نویسم. زیبا اعتراف کرد که می خواسته اسم خودش را بنویسد ولی بابا دعوام می کرد، ظاهراً یکبار روی دیوار حیاط اسمش را با ذغال نوشته بوده که آمو اسحاق گفته برای دختر زشته یادبودی بنویسد، مردم می خوانند. فردا که رفتیم نگاه کنیم، دیدیم بغل اسم من نوشتند: خدرو چوک ناخدا ابراهیم…

زیبا گفت: این کار خدرویه، بیا خرابش کنیم و ما با یک تکه سنگ آن گوشه ی حیاط آمو اسحاق را خراب کردیم، هنوز هم جایش معلوم است. اسم من که خشک شد به یادگار خطی از دخت آمو اسحاق برای همیشه ماند. بعدها خدرو هر کاری کرد نتوانست پاکش کند.

گوشه حیاط آمو اسحاق یک درخت نخل رفته بود بالا و روی دیوار همسایه و یک سمت کوچه ی پشت خانه آمو، شاخ و برگ پهن کرده بود. سیم آنتن تلویزیون هم از بغل نخل رد می شد و می رفت اتاق آموم، طوری بود که اگر پای کسی پشت سیم گیر می کرد، با سر می خورد زمین و زخمی می شد.

یک روز، عبدل چوک ناخدا احمد رفته بود بالای نخل، خلالنگو بچیند خدرو و ما زیر نخل، خلالنگوها را جمع می کردیم، علی دل حمید  هم بود. ناگهان همراه خلالنگوها سنگی از بالا افتاد و خورد فرق سر خدرو، و پشت سر آن، یکی یکی خلالنگو ها… طوری که از خنده روده بُر شدیم. خدرو عصبانی شد، سنگ را پرت کرد سوی ما و خورد به پیشانی زیبا، دخت آمو اسحاق هم دست گذاشت روی سرش و های های گریست، می خواست برود اتاق پیش زن آمو که پایش به سیم آنتن خورد و محکم افتاد روی زمین، تا خواستم زیبا را ببینم چه شده، خدرو را دیدم که از پاهای عبدل آویزان است. گریه ی زیبا، زن ها را آوار کرد توی حیاط، زن آمو اسحاق را با ترکه دیدم؛ تا خواست بلند کند مرا بزند، علی دل حمید  دست دراز کرد سوی خدرو و گفت: زن اسحاق حاجی بلال…هی زن اسحاق حاجی بلال…

فریاد علی دل حمید  و جاخالی که کارساز بود، همزمان اتفاق افتاد؛ خدرو شنید، پای عبدل را ول کرد، می خواست در برود که پایش پشت سیم آنتن ماند و روی زمین درغلتید. زن آمو هم حالا بزن کی نزن… پای و کمر برای خدرو نگذاشت تا آن که برخاست و تند از حیاط خانه آمو اسحاق خارج شد. زن آمو اسحاق آمد سراغ ما، سیلی محکمی خواباند بیخ گوش من، علی دل حمید  گفت تقصیر ما نبوده، خدرو بود، دیدی چطور در رفت؟ زن آمو، علی دل حمید  را هم زد و دوباره من و گفت: یالا گم شید، تا حالا ندیدیم چوکن با دختن بازی کنند…

زن آمو اسحاق آن روزها خیلی فرز و چابک بود، مثل حالا «پا به سن» نبود. در یک چشم بهم زدنی همه ی ما را تار و مار کرد. فکر نمی کردیم حالا که مقصر اصلی معلوم شده زن آمو به ما حمله کند. قبل از اینکه بروم می خواستم زیبا را ببینم به چه حالی است، در حال فرار، دخت آمو را توی بغل بی بی عالیه دیدم که دست گذاشته بود روی پیشانی اش ورم نکند. صدای های های گریه اش تا چند کوچه آن طرف تر می رسید و این زن های همسایه را کشانده بود خانه آمو اسحاق. عبدل رفته بود روی دیوار همسایه می خواست فرار کند؛ تا دید ما در می رویم، جار زد، علی…دلا؛ می خواست بگوید ولش نکنیم یا حداقل اگر گیر زن آمو می افتاد می توانستیم شهادت بدهیم که بی گناه بوده است. خجی و زن آمو، عبدل را دنبال می کردند، طوری که نبیند به عبدل اشاره کردم از دیوار آن طرفی بپرد توی کوچه. رفتیم پشت خانه آمو، عبدل را برداشتیم و رفتیم محله چابهار صدف های دریایی جمع کنیم.

ادامه دارد…

(توجه: این داستان به صورت کامل در پایگاه اطلاع رسانی صدف قشم وجود دارد)

بازدیدها: ۶۰

شعر چیست؟

آنهایی که شعر نو را قبول ندارند،

شعر را نمی شناسند

شعروادب

همان طور که در مقدمه کتاب «در ساحل احساس» متذکر شده بودم: شعر بیانی برتر و متفاوت با سخن و نوشته معمولی است و همین ویژگی، باعث شده که شعر تاثیرگذارتر از دیگر انواع ادبیات باشد. برای اثبات این ادعا بایستی ابتدا شناختی کامل از شعر داشته باشیم و بعد آنرا سخن برتر بدانیم.

اصولاً به چه چیزی شعر می گویند؟ آیا سرودن ابیاتی با وزن و قافیه و ردیف شعر است؟

به طور کلی ما دو نوع شعر داریم که یک نوع آن تحت عنوان «کلاسیک» شناخته می شود و شامل قالب هایی نظیر غزل، مثنوی، چهارپاره، قصیده، رباعی، دوبیتی و… است و نوع دیگر آن، شعر نو می باشد که شامل شعرهای نیمایی، سپید و پست مدرن می شود. متاسفانه عده ای، نوع اول را شعر نمی دانند و عده دیگری نوع دوم را. اما عده دیگری هم هستند که کاری به نوع آن ندارند و هر شعر در هر قالب و نوعی باشد را با توجه به شعریت آن می سنجند و اگر شعریت داشته باشد، قبول دارند.

حالا ببینیم شعریت چیست؟

دید تازه نسبت به محیط پیرامون، استفاده از ترکیبات جدید و انتخاب دقیق واژه ها، بهره بردن از عناصری مثل خیال، تشبیه، استعاره و عاطفه… به شعر، شعریت می بخشد و هیچ ربطی به قالب آن ندارد. خلاصه کلام اینکه شعریت چیزی است که در حرفهای عادی و روزمره مردم وجود ندارد. سرودن با وزن و قافیه هنر بزرگی است که شاید خیلی ها از انجام آن عاجز باشند. اما اگر این نوع سروده ها فاقد شعریت باشند، شعر نیستند بلکه نظم هستند. نمونه روشن آن بخش عمده ای از شاهنامه فردوسی است. به همین دلیل هم فردوسی به حماسه سرا مشهور است. هر چند در برخی ابیات آن شعریت هم به چشم می خورد اما شعرهای حافظ دارای شعریت بیشتری است. مطمئناً اگر شعر موزون دارای شعریت هم باشد از شعر نو جذابتر و دلنشین تر است و با استقبال بیشتری از سوی مردم مواجه می شود. اما اگر فاقد شعریت باشد، خیلی زود به دست فراموشی سپرده خواهد شد. البته شعرهای سپید و نیمایی اگر فاقد شعریت باشند، به مراتب سریع تر از ذهن ها محو می شوند و یا حتی در ذهن کسی جای نمی گیرند. در این دوره که بیشتر شعرای جوان و تازه نفس به شعر نو روی آورده اند و شعر را به بیراهه برده اند، شاعران توانایی هم وجود دارند که توانسته اند ضمن برقراری ارتباط بین شعر دیروز و امروز، شعر را از مرگ حتمی نجات دهند. نمونه عینی این شاعران برجسته استاد محمد علی بهمنی است که به دور از هر هیاهویی، به کار خود مشغول است و انصافاً خوب از پس این کار برآمده اند. شعرهای وی را باید خواند تا به عظمت شعری اش پی برد. او هم در سرودن اشعار کلاسیک خصوصاً غزل تبحر دارد و هم در سرودن اشعار نو. به همین دلیل او هیچگاه دوست ندارد که شاعران را به غزلسرا، سپیدسرا و نیمایی سرا تقسیم کنند. زیرا معتقد است این تقسیم بندی ها، بی مهری به شعر و آیینگی است. ویژگی شعر بهمنی، نو دیدن اوست. به عنوان مثال در زمان ارتحال حضرت امام (ره) که همه شاعران از تیره و تار شدن زمین و آسمان داد سخن سر می دادند و از گریه و زاری مردم می نوشتند، وی اینگونه سرود:

زنده تر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم؟

مرگمان باد و مباد، آنکه تو را گریه کنیم

این شعر در آن موقعیت همه را میخکوب کرد و باعث شد تمام گوش ها و نگاهها به سوی این شعر جلب شود. چون حرف تازه ای داشت و با حرف دیگران فرق می کرد. متاسفانه برخی جوانان به دلیل ناتوانی در سرودن اشعار کلاسیک، به سمت شعر نو روی آورده اند. برخی دیگر از این جوانان هم به دلیل ناآگاهی از رمز و راز شعر نو، با شعر نو به مخالفت می پردازند و همچنان در سرودن اشعار کلاسیک آن هم به سبک مولانا و سعدی و … اصرار می ورزند، که هیچکدام از اینها حرفی هم برای گفتن ندارند. یعنی همان حرف هایی که دیگران زده اند را دوباره تکرار می کنند. به عقیده این حقیر آنهایی که شعر نو را قبول ندارند، شاعر نیستند و شعر را نمی شناسند.

برای نمونه به قسمتی از شعر «صدای پای آب» سهراب سپهری توجه کنید:

و نترسیم از مرگ
 مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
 مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید…

ببینید زنده یاد سهراب سپهری به عنوان یک نوسرا چه زیبا می سرایند! پس بدانیم که شعریت ربطی به وزن و قافیه ندارد.

به قلم: حسین فریدونی

بازدیدها: ۲۱۸

بچه های جبهه و جنگ کجایید؟

جنگ امروز ما با دشمن، جنگ فرهنگی است!

بچه های جبهه و جنگ کجایید؟ باور کنید جنگ تمام نشده است. ما هنوز هم در حال جنگ هستیم. شاید صدای شلیک تفنگ و انفجار خمپاره و موشک به گوش نرسد اما جنگ تمام نشده است. بچه های سنگر! بیایید که جنگ امروز ما با دشمن، جنگ فرهنگی یا همان جنگ نرم است و گلوله های این جنگ خطرناک تر است.

← ادامه خبر …

بازدیدها: ۲۶